تا نمی گردد تب و تاب نفس ها برطرف


می دود اجزای ما چون موج دریا هر طرف

بسته اند از شوخی اضداد نقش کاینات


کرده اند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف

دل مصفا کرده ای باید به حیرت ساختن


بیشتر آیینه می گردد به روشنگر طرف

مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج


جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف

عالم تحقیق ما آیینه دار غیر نیست


چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف

هرکجا شور تمنایت دلیل جستجوست


پای خواب آلود می گردد به بال و پر طرف

ششجهت آیینهٔ تمثال خوب و زشت ماست


کس نگردیده ست اینجا باکس دیگر طرف

تا نمیرد دل به حرف خلق نتوان گوش داشت


جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف

عافیتها در جهان بی تمیزی بود جمع


کرد آدم گشتنت آخر به گاو و خر طرف

گرزمین گرآسمان حیران نیرنگ دلست


شوخی این نقطه افتاده ست با دفتر طرف

قطره کو، گوهرکدام ، افسون خودبینی بلاست


جمله دریاییم اگر این عقده گردد بر طرف

بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است


سبزهٔ خوابیده می بالد چو مژگان هر طرف